دف دیوانه



تمام این فضا برای من که علاقه به نویسنده شدن را دارم تجربی است.

فضایی برای تجربه‌کردن

برای آزمون و خطا کردن.اشمیت در نوای اسرار آمیز نوشته است که نویسنده خالق است نه دستگاه فتوکپی

حال باید به پروژه دوم خودم در این فضا با این ادبیات پایان بدهم.

سوژه های من عموما نزدیکانم هستند و از افراد نزدیک به خودم که میتوانم در دسترس داشته باشم الگو و الهام میگیرم

تولا شخصیت قصه پروژه دوم من دوست نزدیک من است و ما رفاقتی حدودا دو ساله داریم

مدتی به دلایل شخصی ارتباطمان از بین رفته بود و حالا دوباره شروع شده است.

مانند داستان قبلی این بلاگ اینبار او سوژه من بود و این نوشته ها خلق شدند.

تکرار میکنم من نمیخواهم دستگاه کپی باشم و روزانه نویسی دیگر از من گذشته است.

افرادی که من و تولا را از نزدیک میشناسند اگر این متن هارا بخوانند شاخ در میاوردند.

چون با اینکه اکثر جاهای اشاره شده واقعی است ولی این اتفاقات در آن مکان ها نیافتاده است و حتی برخی از مکان ها هم زاده ذهن بیمار من است.

حال اگر اندکی احساسی شدید برایتان خوب است.

و در پایان این ازمایش تجربی که برای خودم موفقیت آمیز بود بلند میگویم : حال من خوب است

من فقط اندکی مرض دارم و کرم

که دوست دارم آنهارا پرورش بدهم و‌ از بال و پر دادن به هیچ ماجرایی نمیترسم.

تا ازمایش بعدی خدانگهدار


چند روزی از عکاسی گذشته است.

در این روزها جسته و گریخته تولا را دیدم.یک‌ بار به کافه رفتم و دیدم نشسته است.

باری دیگر در پارک مختصر قراری گذاشتیم و دیدمش.

تا دیروز،پنج شنبه

دوست مشترکمان مارا دعوت کرد که به روستایشان برویم و دو روزی به دور از شهر آسایش داشته باشیم.

من،تولا،خودش و خواهر تولا 

سه نفر از ما در یک شهر اقامت داریم ولی خواهر تولا شهر دیگری بود و آنجا مشغول به کار و زندگی است.

دنبالش رفتیم و ترافیک امانمان نداد.

ساعت هشت شب راه افتادیم.سه صبح خسته و کلافه رسیدیم.خواهرش را سوار کردیم و به روستا رفتیم و الان که ساعت ۰۷:۳۰ صبح است رسیدیم.

در مدت جاده مدام دعوایمان میشد.من و تولا واقعا همدیگر را نمیفهمیم.بحث های زیادی کردیم که تمامش بی نتیجه بود.

حالا در خانه دوستمان میخواهم بخوابم.

خواهرش،دوستمان خواب هستند.تولا بیدار است.بدون هندزفری دارد نامجو گوش میکند.

دارد من را در لحظه تایپ این متن میبیند ولی هیچ وقت فکرش را نمیکند که چیزی درباره خودش در جایی که از وجودش پر شده در حال نوشته شدن است.

دوس دارم بتواند بخوابد.

مدت هاست بیدار است.

قبل از ساعت هشت به کافه رفتیم تا قهوه بخورد.گفت «دیشبو نخوابیدم.خیلی خوابم میاد و نمیخوام توو راه بخوابم»

هنوز نخوابیده و من نگرانش شده است.

هندزفری را گذاشتم.موسیقی ای که دیوانه ام میکند را پخش کردم.و آرزو کردم کاش میتوانستم کنارش بخوابم و فقط نگاهش کند.

جا را خودش انداخت.تشک من و خواهرش و دوستمان را کنار هم پهن کرد و خود رفت سمت دیگری خوابید.

تولا بسیار دختر باهوشی است

 

 


تولا پروژه عکاسی دارد

میخواهد مجموعه جدیدش را شروع کند.پیش تولید هایش از ماه های پیش انجام شده بود و امروز نوبت عکاسی رسیده است.

به پیشنهاد دوست مشترکمان و به قول خودش،هوای من را داشتن،لوکیشن خانه من بود.

ساعت هشت صبح امروز تولا و‌ دوستمان آمدند تا کار را شروع کنیم.

از پروژه اش چیزی نمیگویم چون نمیدانم راضی به انتشار ایده اش هست یا خیر ولی اولین فرصتی که عکس ها منتشر بشوند به سمع و نظر شما میرسانم.

دوست مشترکمان مدل عکس ها بود.عکس ها کلوز آپ و اینسرت های مختلفی از سر دوستمان بود.

شرایط‌ نوری را کنترل کردیم.سه پایه را بنا کردیم.وسایل مورد نیاز را که جمع کرده بودیم آوردیم و مغشول کار روی سر مدل شدیم.فریم به فریم کار هایمان فرق میکرد و این بین مدل مجبور به شستن و خشک کردن سر خودش میشد.

صحبت میکردیم.موزیک میگذاشتیم و کنار پنجره سیگار میکشیدیم تا مدل بشورد و بیاید.

دوباره کار را شروع میکردیم.صمیمیت بیش از حدش با دوستمان اذیتم میکرد.با اینکه میدانم او هم دوستی است با میزان صمیمت من.

این دانسته من کمکی به آرامشم نکرد.عصبانی میشدم.آرام میشدم.روان از هم گسیخته ام جوشش میکرد.به فریم سوم نرسیدیم که کنار کشیدم.نشستم و گفتم حالش را ندارم.تولا گفت «مسخره نشو،نور از دست بره نمیشه گرفت.به هیچ وجه هم با سر و کله این بدبخت نمیشه کار رو برای فردا گذاشت» لج کرده بودم.نمیرفتم.

خودش کار را ادامه داد.حتی من پرده پشت سوژه را هم نگاه نمیداشتم و به ناچار به دسته کمد دیواری آویزانش کرد و شات هایش را گرفت.

تولا جذاب است.پشت دوربینش پادشاهی میکند.هیچکس وقتی او پشت دوربینش قرار میگیرد نمیتواند حریفش شود.استایل بدنش.فرو پاها و کمر و دستانش.

موهایش که گاهی جلوی چشمانش میاید و او ماهرانه و آرام دسته موهارا به پشت گوشش هدایت میکند.

تی شرت من را پوشیده است.زیرا معتقد است در لباس تنگ نمیشود درست کار کرد.

دوستمان این بین حرف میزد.با من با تولا.شوخی میکرد و میخندید و سعی میکرد جو را آرام کند.متوجه حال بد من شده بود.مدام سرفه میکردم.نمیتوانستم راحت نفس بکشم و از روی لج با خودم سیگارم را بیشتر پک میزدم و بیشتر سرفه میکردم.

تولا توجهی به من نمیکرد.گاهی میگفت «این چیه گذاشتی؟ همش سر و صدا.عوضش کن.شجریان بذار،یا هرخواننده ای که شعر خیام رو خونده»

حرفش را گوش میدادم.

کار تا پنج عصر به طول انجامید و تولا ده شاتش را برداشت و مشغول جمع کردن وسایل شدیم.

جارو کشیدم و زباله هارا بیرون بردم.خانه را مرتب کردم و نشستیم سیگاری کشیدیم و حرکت کردیم.

قرار شد به گیم نت برویم.دوستمان مارا رساند و گفت میرود پیش مادرش و برمیگردد.به تولا گفتم میشود برویم همین پارک کناری بنشینیم؟

موافقت کرد و رفتیم.برایش حرف زدم.شعر خواندم و به حرف ها و خاطرات دبیرستانش با عشق گوش دادم.

یک ساعتی همانطور نشستیم و صحبت کردیم.دوستمان آمد دنبالمان و در شهر چرخی زدیم و تولا را رساندیم خانه اش.

گفت «شب زنگ بزنم توپتو میاری بریم بسکتبال بازی کنیم؟»

با نظرش موافقت کردم.به خانه آمدم و با دوستمان نشستیم و سیگار کشیدیم.

تا همین لحظه

دوستمان خوابیده است.

روز سختی را داشت.من بیدارم و مینویسم.به امید زنگ تولا میمانم.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

247meejar Allison good Toni آینده روشن تدریس خصوصی توسط رتبه های زیر 100 کنکور سراسری عشیره بنوتمیم العیایشه